زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

ابتهاج - شرارانگیز و طوفانی هوایی در من افتاده ست



چه غم دارد ز خاموشی درونِ شعله پروردم؟!
که صد خورشید آتش بُرده از خاکسترِ سردم

به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن!
که دشتِ آسمان دریای آتش گشته از گَردم

شرارانگیز و طوفانی، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش در این گرداب می گردم

به شوق لعل جان بخشی که درمانِ جهان با اوست
چه طوفان می کند این موجِ خون در جانِ  پُر دردم

وفاداری طریق عشقِ مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زاین راهِِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

برآر ای بذر پنهانی سر از خوابِ زمستانی!
که از هر ذرّه ی دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم... سیاووشی برآوردم...

چراغ دیده روشن کن که من چون "سایه" شب تا روز
ز خاکستر نشینِ سینه آتش وام می کردم

هوشنگ ابتهاج

ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ


ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ  ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺩﺍﺭ، ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸّﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ ...

ای چشم تو دلفریب و جادو! - غزلی ناب از استاد سخن سعدی


این غزل، یکی از زیباترین اشعار سعدی بزرگ است که در آن بیست بار به واژه ی
"چشم" اشاره شده است! بی دلیل نیست که  نام سعدی، استاد سخن، همچون
نگینی در پهنه ی شعر و ادب پارسی می درخشد.


ای چشم تو دلفریب و جادو!
در چشم تو خیره چشم آهو!

در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همی‌ کنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو

این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو

مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوب تری به چشم و ابرو

با این همه چشم زنگی شب
چشم سیهِ تو راست هندو

سعدی به دو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ؟!

سعدی - مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست


مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر تواَم کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه ی موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست 
ادامه مطلب ...

گر تو شیرینِ شکر‌ لب به شکر‌ خنده در آئی


گر تو شیرینِ شکر‌-لب،  به شکر‌-خنده در آئی
به شکر_خندهٔ شیرین، دل خلقی بربائی

آن نه مرجان خموش است، که جانی‌ست مصوّر
وآن نه سرچشمه ی نوش است، که سری‌ست خدائی

وصف بالای بلندت، به سخن راست نیاید
با تو چون راست توان گفت به بالا که بلائی؟!

سرو را کار ببندد، چو میان تنگ ببندی 
ادامه مطلب ...

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند


دل می‌رود ز دستم، صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز!
باشد که بازبینم، دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا

در حلقه ی گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا، یا ایّها السکارا

ای صاحب کرامت، شکرانه ی سلامت
روزی تفقّدی کن، درویش بی‌نوا را!

آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی، امّ الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی، من قبلة العذارا

هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی!
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع، از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او، موم است سنگ خارا!

آیینه ی سکندر، جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد، احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت، رندان پارسا را!

حافظ به خود نپوشید، این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را!


حافظ

می توان رشته ی این چنگ گسست


می توان رشته ی  این چنگ گسست
می توان کاسه ی آن تار شکست

می توان فریاد داد :
هان!  ای طبل گران!
زین پس خاموش بمان!

به چکاوک اما
نتوان گفت مخوان ..!


فریدون مشیری


باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست



باز آی دلبرا! که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه! صبر کن که بر آید به کام دل
آن آرزو که در دل امّیدوار توست

هوشنگ ابتهاج