ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم

گر همچو من افتادهیِ این دام شوی
ای بس که خرابِ باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم
با مـا منشـین، اگر نه بدنـام شَـوی
حافظ
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟!
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من!
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم!
هما میر افشار
جانِ منی، جانِ منی، جان من
جانِ منی، جانِ منی، جان من
آنِ منی، آن منی، آن من
شاهِ منی، لایق سودای من
قند منی، لایق دندان من
نور منی، باش در این چشم من!
چشم من و چشمه ی حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی؟! بگو!
زلف تو و حال پریشان من ...
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان، مست، کجا میروی؟
پیش من آ! ای گل خندان من!
مولانا
یارب ، غم بیرحمی جانان به که گویم

یارب، غم بیرحمی جانان به که گویم
جانم غم او سوخت، غم جان به که گویم
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان به که گویم
آشفته شد از قصّه ی من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان به که گویم
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتهست ز درمان به که گویم
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، به که گویم
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان، بِه
این پیش که ظاهر کنم و آن به که گویم
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه ی هجران به که گویم
دور طرب، افسوس که بگذشت، هلالی!
دور دگر آمد، غم دوران به که گویم
هلالی جغتایی
من بدین خوبیّ و زیبایی ندیدم روی را

من بدین خوبیّ و زیبایی ندیدم روی را
واین دلآویزیّ و دلبندی نباشد موی را
روی اگر پنهان کند سنگیندلِ سیمینبدن
مشک غمّاز است، نتواند نهفتن بوی را
ای موافقصورت و معنی که تا چشم من است!
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را!
گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم مکن!
چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
هر که را وقتی دمی بودهست و دردی سوختهست
دوست دارد ناله ی مستان و هایاهوی را
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت، پارسایانِ سلامتجوی را ...
بوستان را هیچ دیگر در نمیباید به حسن
بلکه سروی چون تو میباید کنار جوی را ...!
ای گل خوش بوی! اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را
"سعدیا"! گر بوسه بر دستش نمییاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
سعدی
یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن

ترسم که بوی نسترن، مست است و هوشیارش کند
پیراهنی از برگ گل، از بهر یارم دوختم
از بس لطیف است آن بدن، ترسم که آزارش کند
ای آفتاب آهسته نِه، پا در حریم یار من!
ترسم صدای پای تو، خواب است و بیدارش کند
پروانه امشب پر نزن، اندر حریم یار من!
ادامه مطلب ...
این ساحل خسته را تو پیدا کردی

این ساحل خسته را تو پیدا کردی
این موج نشسته را تو برپا کردی
من خامُش و خسته خفته بودم ای عشق!
مرداب دل مرا تو دریا کردی
مجتبی کاشانی
معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟
گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟
خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سر آشفته و این قلب ناخرسند چیست؟
چند روز از عمر گل های بهاری مانده است
ادامه مطلب ...