زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟

غزلی ناب از صائب تبریزی:


توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟

من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟


رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشتر است

به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟


چون نباید به نظر حسن لطیفی که توراست

خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟


غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز

چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟


دیده‌ای را که نمی‌شد ز تماشای تو سیر

بی‌تماشای تو، چون سیر توانم کردن؟


عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق

بیش از آن است که تحریر توانم کردن


صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو

برق را گر چه به زنجیر توانم کردن


صائب تبریزی 

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش - سعدی

غزل فوق‌العاده زیبای سعدی-خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست:


اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست


اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست


میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست


عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست 

ادامه مطلب ...

متناسب‌اند و موزون، حرکات دلفریبت - سعدی

یکی از بهترین و دلنشین‌ترین غزل های سعدی شیرین سخن:



متناسب‌اند و موزون، حرکات دلفریبت

متوجه است با ما، سخنان بی حسیبت


چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت


اگرم تو خصم باشی، نروم ز پیش تیرت

وگرم تو سیل باشی، نگریزم از نشیبت


به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت


اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم، همه عمر در رکیبت


عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت  ادامه مطلب ...

این چه چوگانِ سر زلف و چه گوی ذقن است

این چه چوگانِ سر زلف و چه گوی ذقن است؛ غزل بسیار زیبای محتشم کاشانی:

این چه چوگانِ سر زلف و چه گوی ذقن است؟!
این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است؟!

این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست
وین چه چشم است که با اهل نظر در سخن است؟!

این چه خال است که قیمت شکن مشک خُتاست
وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکن است؟!

این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن
آه انجم شررم شمع هزار انجمن است؟!

این چه غمزه‌ست که چشم تو ز بی‌باکی او
مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکن است؟!

وای برجان اسیران تو گر دریابند
از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص من است

محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا
کاین جدائی سبب تفرقه‌ی جان و تن است

محتشم کاشانی 

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟ - اوحدی مراغه‌ای



دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟


بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟


هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟


خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد

بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟


شهریان را به غریبان نظری باشد و من

دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟ 

ادامه مطلب ...

آب منم تاب منم شاعر مهتاب منم - مولانا



آب منم ، تاب منم ، شاعر مهتاب منم

شورتویی ، شعرتویی ، عاشق بی تاب منم


رام تویی ، کام تویی ، عاشق این جام تویی

دار تویی، یار تویی ، عاطفه ی ناب منم


زخمه ی این ساز تویی ، زمزمه ی راز تویی

شاهد پرواز تویی ، حلقه ی این باب منم


ای تن دریایی من ، عشوه ی رویایی من  

ادامه مطلب ...

ای دوست بیا که ما تورائیم - عراقی



ای دوست بیا که ما تورائیم
بیگانه مشو، که آشناییم

رخ بازنمای، تا ببینیم
در بازگشای، تا درآییم

هر چند نه‌ایم در خور تو
لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم

چون بی‌تو نه‌ایم زنده یک دم
پیوسته چرا ز تو جداییم؟

چون عکس جمال تو ندیدیم 


 بر روی تو شیفته، چراییم؟

آن کس که ندیده روی خوبت
در حسرت تو بمرد، ماییم

ماییم کنون و نیم جانی
بپذیر ز ما، که بی‌نواییم

تا دور شدیم از بر تو
دور از تو همیشه در بلاییم

بس لایق و در خوری تو ما را
هر چند که ما تو را نشاییم

آنچ از تو سزد به جای ما کن
نه آنچه که ما بدان سزاییم

هم زآنِ توییم، هر چه هستیم
گر محتشمیم و گر گداییم

از عشق رخ تو چون عراقی
هر دم غزلی دگر سراییم



عراقی

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می کرد - عبید زاکانی




دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می کرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا می کرد

نقش رخسار تو پیرامُن چشمم می گشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما می کرد

شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم می سوخت
دود سودای توام قصد سویدا می کرد

نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید 
ادامه مطلب ...