ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش بازِ عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن ادامه مطلب ...
شعر زیبای صائب تبریزی؛ "دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست":
مایهی اصل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست
ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا خس نشیند، قعر دریا گوهر است
شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است؟!
آهن و فولاد از یک کوه میآیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است
کرّهی اسب از نجابت از پس مادر رود
کرّهی خر از خریت پیش پیش مادر است
کاکل از بالا بلندی رتبهای پیدا نکرد
زلف، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است
پادشه مفلس که شد چون مرغ بیبال و پر است
دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است
سبزه پامال است در زیر درخت میوهدار
دختر هر کس نجیب افتاد مفت شوهر است
صائبا! عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالاتر است
صائب تبریزی
غزل بابا طاهر همدانی:
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونین ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم
دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم
مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم
شد از نیل غم و ماتم دلم خون
به چهره خوشتر از نیلوفرستم
درین آلاله در کویش چو گلخن
به داغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستیزم
نه بهر دوستان سیم و زرستم
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
ولی بی دوست خونین ساغرستم
چرم دایم درین مرز و درین کشت
که مرغ خوگر باغ و برستم
منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم
بابا طاهر همدانی
تصنیف زیبای عارف قزوینی:
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظرهی جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد بفریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من، بازوی تو، سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواَش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
عارف قزوینی
غزلی ناب از صائب تبریزی:
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشتر است
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نباید به نظر حسن لطیفی که توراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
دیدهای را که نمیشد ز تماشای تو سیر
بیتماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش از آن است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن
صائب تبریزی
غزل بی نظیر مولانا:
هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان، بیحد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود، یا همه آوازه شود
هر که شُدت حلقهی در، زود برد حقهی زر
خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او، گوهر گوینده شود
خاک چه دانست که او، غمزهی غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بیمدد لعل لبت
بی تو اگر سرخ بود، از اثر غازه شود
ناقهی صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژدهی تو، اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمُش، ور خمشی تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود، باز جگرسازه شود
مولانا