زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

غزل بی نظیر مولانا:


هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان، بی‌حد و اندازه شود


خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود، یا همه آوازه شود


هر که شُدت حلقه‌ی در، زود برد حقه‌ی زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود


آب چه دانست که او، گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او، غمزه‌ی غمازه شود


روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود، از اثر غازه شود


ناقه‌ی صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده‌ی تو، اشتر جمازه شود


راز نهان دار و خمُش، ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود، باز جگرسازه شود


مولانا

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را - حافظ

غزل حافظ شیرازی: 


من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

 که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را:



اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را


بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را 

ادامه مطلب ...

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها - حافظ


الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها


به بوی نافه‌ای کآخر صبا زآن طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها


مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها


به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها


همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها


حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها


حافظ

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش - سعدی

غزل فوق‌العاده زیبای سعدی-خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست:


اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست


اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست


میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست


عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست 

ادامه مطلب ...

شب فراق که داند که تا سحر چند است - سعدی



شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است


گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است


پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است


قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو وآن هم عظیم سوگند است  ادامه مطلب ...

متناسب‌اند و موزون، حرکات دلفریبت - سعدی

یکی از بهترین و دلنشین‌ترین غزل های سعدی شیرین سخن:



متناسب‌اند و موزون، حرکات دلفریبت

متوجه است با ما، سخنان بی حسیبت


چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت


اگرم تو خصم باشی، نروم ز پیش تیرت

وگرم تو سیل باشی، نگریزم از نشیبت


به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت


اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم، همه عمر در رکیبت


عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت  ادامه مطلب ...

این چه چوگانِ سر زلف و چه گوی ذقن است

این چه چوگانِ سر زلف و چه گوی ذقن است؛ غزل بسیار زیبای محتشم کاشانی:

این چه چوگانِ سر زلف و چه گوی ذقن است؟!
این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است؟!

این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست
وین چه چشم است که با اهل نظر در سخن است؟!

این چه خال است که قیمت شکن مشک خُتاست
وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکن است؟!

این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن
آه انجم شررم شمع هزار انجمن است؟!

این چه غمزه‌ست که چشم تو ز بی‌باکی او
مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکن است؟!

وای برجان اسیران تو گر دریابند
از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص من است

محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا
کاین جدائی سبب تفرقه‌ی جان و تن است

محتشم کاشانی 

گزیده‌ای از مناجات خواجه عبدالله انصاری

گزیده‌ای از مناجات خواجه عبدالله انصاری:


یارب دل پاک و جان آگاهم ده!

آه شب و گریه‌ی سحرگاهم ده!

در راه خود اول ز خودم بیخود کن

بیخود چو شدم ز خود به‌خود راهم ده!


الهی یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شرک مبرایی،اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزز به‌تاج کبریایی، به تو رسد مُلک خدایی.

الهی ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه عزیز است آنکس که تو خواهی!

الهی نام تو ما را جواز، مهر تو ما را جهاز، شناخت تو ما را امان، لطف تو ما را عیان.

الهی این همه نوازش از تو بهره‌ی ماست، که در هر نفس چندین سوز و نور غایت تو پیداست، چون تو مولایی که‌راست؟ و چون تو دوست کجاست؟

الهی همگان در فراق می سوزند، و دوستدار در دیدار، چون دوست دیده ور گشت، دوستدار را شکیبایی چه کار؟

الهی دلی ده که شوق طاعت افزون کند و توفیق طاعتی ده که به بهشت رهنون کند.

الهی در دل ما جُز محبت مکار، و بر این جانها جز الطاف و مرحمت مدار و بر این کشت‌ها جُز باران رحمت مبار!

الهی مرا دل بهر تو در کار است، وگرنه  مرا با دل چه کار است، آخر چراغ مرده را چه مقدار است؟!

الهی اگر خامم پخته ام کن و اگر پخته‌ام سوخته‌ام کن!

الهی چون آتش فراق داشتی، دوزخ پُر آتش از چه افراشتی؟!

الهی چه شود که دلم را بگشایی، و از خود مرهمی بر جانم نهی، من سُود چون جویم که دو دستم از مایه تهی، مگر که به‌فضل خود افکنی مرا در روز بهی!

الهی نه نیستم، نه هستم، نه بریدم، نه پیوستم، نه به‌خود بیان بستم، لطیفه‌ای بودم، از آن مستم، اکنون زیر سنگ است دستم!