زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

کاش کآن دلبر عیّار که من کشته ی اویم



کاش کآن دلبر عیّار که من کشته ی اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او زآهن و روی اَم!؟

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملول است ز خویم

لب او بر لب من این چه خیال است و تمنّا؟!
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان! 
ادامه مطلب ...

کاش کآن دلبر عیّار که من کشته ی اویم - سعدی



کاش کآن دلبر عیّار که من کشته ی اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او زآهن و روی اَم!؟

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملول است ز خویم

لب او بر لب من این چه خیال است و تمنّا؟! 
ادامه مطلب ...

صائب - ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز


زآن خرمن گل حاصل ما دامن چیده‌ست
زآن سیب ذقن قسمت ما دست بریده‌ست

ما را ز شب وصل چه حاصل؟ که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده‌ست ...

چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته‌جانی که عقیق تو مکیده‌ست

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده‌ست

شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره ی خون از سر تیغِ که چکیده‌ست؟

عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزادِ من از دست پریده‌ست

"صائب" چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیده‌ست، رسیده‌ست


ﺻﺎﺋﺐ تبریزی

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت - هاتف اصفهانی



گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو، گفتا به سلامت!

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن؟ گفت ندامت

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل می کشدم باز به آن جلوه ی قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

دامن ز کفم می کشی و می روی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت

امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو می کندم باز ملامت

هاتف اصفهانی

ای چشم تو دلفریب و جادو! - غزلی ناب از استاد سخن سعدی


این غزل، یکی از زیباترین اشعار سعدی بزرگ است که در آن بیست بار به واژه ی
"چشم" اشاره شده است! بی دلیل نیست که  نام سعدی، استاد سخن، همچون
نگینی در پهنه ی شعر و ادب پارسی می درخشد.


ای چشم تو دلفریب و جادو!
در چشم تو خیره چشم آهو!

در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همی‌ کنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو

این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو

مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوب تری به چشم و ابرو

با این همه چشم زنگی شب
چشم سیهِ تو راست هندو

سعدی به دو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ؟!

سعدی - مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست


مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر تواَم کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه ی موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست 
ادامه مطلب ...

گر تو شیرینِ شکر‌ لب به شکر‌ خنده در آئی


گر تو شیرینِ شکر‌-لب،  به شکر‌-خنده در آئی
به شکر_خندهٔ شیرین، دل خلقی بربائی

آن نه مرجان خموش است، که جانی‌ست مصوّر
وآن نه سرچشمه ی نوش است، که سری‌ست خدائی

وصف بالای بلندت، به سخن راست نیاید
با تو چون راست توان گفت به بالا که بلائی؟!

سرو را کار ببندد، چو میان تنگ ببندی 
ادامه مطلب ...

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست



باز آی دلبرا! که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه! صبر کن که بر آید به کام دل
آن آرزو که در دل امّیدوار توست

هوشنگ ابتهاج