از پس شیشه ی عینک، استاد
سرزنش وار به من می نگرد
باز از
چهره ی من می خواند
که چه ها در دل من می گذرد
می کند مطلب خود را دنبال:
"بچه ها!
عشق گناه است! گناه!
وای اگر بر دل نو خواسته ای
لشکر عشق بتازد ناگاه"
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بی خبر داد کشیدم غایب
دوستانم
همگی خندیدندکه: جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هیچ نمی دانستند
که من اینجایم
و دل جای دگرمن به یاد تو و آن خاطره ها
که تورا دیدم با جامه ی زرد
تو سخن گفتی
اما نه ز عشقمن سخن گفتم اما نه ز درد
من به یاد تو وآن
خاطره هایاد آن لحظه که بگذشت چو باد
که در این وقت
به من می نگرداز پس شیشه عینک استاد
دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 03:12
عاشق این شعر دوران دبیرستانم هستم خیلی دوسش دارم مرسی :قلب