من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو بستم
باید اوّل
به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟!
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این
بحر تفکّر تو کجایی؟!
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که
سری ست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در
آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به
محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست
تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر
دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که
غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که
تو در خانه ماییسعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند
تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک
دو هواییسعدی
شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 03:11