زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

حکایت - حَجّاج و شبان



روزی حجّاج ابن یوسف ثقفی در صحرا با چند تن از خاصان خود گردش می کرد. از دور شبانی دید.
ملازمان را گفت: شما بر جا باشید تا من با آن صحبتی دارم. پس اسب خود را برانگیخت و بر سر او رفت
و سلام کرد. او جواب داد. حجاج از او پرسید ای شبان، حجاج ابن یوسف بر شما چگونه حاکم است؟
چوپان گفت:   لعنت خدا بر او باشد که هرگز ظالم‌تر از او بر مسند حکومت ننشسته، بی‌رحم، سفاک و خدا
نترسی بی‌باک است. حجاج گفت: مرا می‌شناسی؟ گفت: نی ! گفت: منم حجاج ابن یوسف ثقفی!
غلام گفت: مرا می‌شناسی؟ حجاج گفت: نی!  غلام گفت: منم هاشم، از شبانان سعد می باشم.
در هر ماه یک بار مرا صرع می‌گیرد و دیوانه می شوم و  امروز اتفاقا همان روز است.
حجاج بخندید و  او  را خلعت بخشید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد