امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم
باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم وین چرخِ مردمْخوار را چنگال و دندان بشکنم هفتاخترِ بیآب را، کین خاکیان را...
سعدی - برخیز که میرود زمستان
برخیز که میرود زمستان بگشای در سرای بستان! نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان! وین پرده بگوی تا به یک بار...
دلا در عشق تو صد دفترستم
غزل بابا طاهر همدانی: دلا در عشق تو صد دفترستم که صد دفتر ز کونین ازبرستم منم آن بلبل گل ناشکفته که آذر در ته خاکسترستم...
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
تصنیف زیبای عارف قزوینی: شانه بر زلف پریشان زده ای به به به دست بر منظرهی جان زده ای به به به آفتاب از چه طرف سر زده...
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
غزلی ناب از صائب تبریزی: توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟ من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟ رخنه در ملک وجودم ز قفس...
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
غزل بی نظیر مولانا: هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وارهد از حد جهان، بیحد و اندازه شود خاک سیه بر سر او کز دم...
گویند شاه عباس بعضی شبها لباس درویشی پوشیده و به تجسّس در شهر می پرداخت. شبی در حین گذر از جائی، از خانه ی محقّری صدای ساز و ضرب می شنود و به رسم دراویش حق دوستی گفته و داخل می شود و بساط رنگینی از می و مطرب و ساغر می بیند. میزبان، مرد پینه دوزی بود و شاه به پرس و جو درباره ی او برآمده و معلوم می شود که
روزی حجّاج ابن یوسف ثقفی در صحرا با چند تن از خاصان خود گردش می کرد. از دور شبانی دید. ملازمان را گفت: شما بر جا باشید تا من با آن صحبتی دارم. پس اسب خود را برانگیخت و بر سر او رفت و سلام کرد. او جواب داد. حجاج از او پرسید ای شبان، حجاج ابن یوسف بر شما چگونه حاکم است؟ چوپان گفت: