زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن - پروین اعتصامی



ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن


نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش بازِ عشق آئین کبوتر داشتن


سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن  ادامه مطلب ...

گاهی مصیبت خود، گاهی ملال مردم - عرفی شیرازی



گاهی مصیبت خود، گاهی ملال مردم
در عشوه خانه ی دهر، این است حال مردم

تا خون دل توان خورد، ای تشنه ی کرامت
نزدیک لب میاور، آب زلال مردم

همت ز خویشتن جو چون بایزید و شبلی!
نتوان گرفت پرواز، هرگز به بال مردم

در جلوه گاه معشوق، عمرم گذشت، لیکن 
گه در نظاره ی خویش، گه در خیال مردم

بانگ اناالحق ما، بی های و هو بلند است 
ادامه مطلب ...

با دل سوخته پروانه به شمعی می‌‎گفت

چشم ساقی چو من از باده خراب است امشب؛ غزل زیبای ملک‌الشعرای بهار:


چشم ساقی چو من از باده خراب است امشب

حیف از آن دیده که آماده‌ی خواب است امشب


قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو

چهره‌ی ماه فلک زیر نقاب است امشب


نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع

چهره بگشاکه شب ترک حجاب است امشب


با دل سوخته پروانه به شمعی می‌‎گفت

دادن بوسه به عشاق ثواب است امشب


چون بهار انده فردا مخور و باده بخور

که همین یک‌نفس از عمر حساب است امشب

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

تو امیر ملک حسنی؛ شعر زیبای سعدی شیرازی:


دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت


به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن!

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت


نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت  ادامه مطلب ...

تو نه مثل آفتابی، که حضور و غیبت افتد

شعر همه عمر برندارم، سر از این خمار مستی؛ سعدی


همه عمر برندارم، سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی


تو نه مثل آفتابی، که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


چه حکایت از فراقت، که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی، درِ ماجرا ببستی  ادامه مطلب ...

من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم

غزلی از شیخ بهایی:


من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم

از عکس رخش مظهر انوار شهودم


ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد

آن دم که ملائک همه کردند سجودم


تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم

گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم


شیخ بهایی 

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم

باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم
وین چرخِ مردمْ‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت‌اخترِ بی‌آب را، کین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم

از شاهِ بی‌آغازْ من، پرّان شدم چون باز من
تا جغدِ طوطی‌خوار را در دِیرِ ویران بشکنم 
ادامه مطلب ...

سعدی - برخیز که می‌رود زمستان



برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان!

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان!

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان!

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان!

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان 
ادامه مطلب ...