دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می کرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا می کرد
نقش رخسار تو پیرامُن چشمم می گشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما می کرد
شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم می سوخت
دود سودای توام قصد سویدا می کرد
نه کسی حال من سوخته دل میپرسید نه کسی درد من خسته مداوا می کرد
پیش سلطان خیال تو مرا غم می کشت
خدمتش تن زده از دور تماشا می کرد
دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنّا می کرد
هردم از غصهٔ هجران تو می مرد عبید
باز امید وصال تواش احیا می کرد
عبید زاکانی
دوشنبه 27 دی 1400 ساعت 13:06