من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کَس را، هُشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ ! تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه؟!
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وآن ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت مِی و خرجت مِی ...
زین وقف به هشیاران، مسپار یکی دانه!
ای لولی بربط زن! تو مستتری یا من؟!
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه!
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر، صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر، کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده، صد عاقل و فرزانه
گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان،
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن، با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم، من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم، در خانه ی خمّارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
شمس الحق تبریزی، از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه ی فتّانه؟!
مولانای جان