با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
چشم ساقی چو من از باده خراب است امشب؛ غزل زیبای ملکالشعرای بهار: تلگرام: https://t.me/sherezendegie چشم ساقی چو من از...
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
تو امیر ملک حسنی؛ شعر زیبای سعدی شیرازی: دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت به خدا...
من آینهی طلعت معشوق وجودم
غزلی از شیخ بهایی: من آینهی طلعت معشوق وجودم از عکس رخش مظهر انوار شهودم ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد آن دم که ملائک...
امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم
امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم وین چرخِ مردمْخوار را چنگال و دندان...
سعدی - برخیز که میرود زمستان
برخیز که میرود زمستان بگشای در سرای بستان! نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان! وین پرده بگوی تا به یک بار...
گویند شاه عباس بعضی شبها لباس درویشی پوشیده و به تجسّس در شهر می پرداخت. شبی در حین گذر از جائی، از خانه ی محقّری صدای ساز و ضرب می شنود و به رسم دراویش حق دوستی گفته و داخل می شود و بساط رنگینی از می و مطرب و ساغر می بیند. میزبان، مرد پینه دوزی بود و شاه به پرس و جو درباره ی او برآمده و معلوم می شود که بساط هر شبش همین بوده و هرچه در طول روز به دست می آورد، شب خرج خوش گذرانی می کند. درویش (شاه عباس) به پینه دوز می گوید: پس روز مبادا را چه می کنی؟ پینه دوز جواب می دهد خدا وسیله ساز است، تا امشب که لنگ نمانده ام و این شعر را هم می خواند:
شاه عباس هم جهت تفریح و امتحانِ عقیده ی پینه دوز، روز بعد دستور می دهد شغل پینه دوزی غدغن شود و شب که مجدّدا جهت سرکشی می رود بساط او را دایر می بیند و پینه دوز هم در جواب شاه که "چطور بساط را جور کردی؟"، می گوید که چون صبح به در دکان رفته و ماموران را می بیند، کاسه و کوزه ای فراهم نموده و سقائی کرده است.روز بعد شاه سقائی را غدغن می کند و شب باز همچنان سفره ی عیش پینه دوز را فراهم می بیند و باز سؤال کرده و او می گوید که فراشِ نشاش شده بوده و هرکه کنار کوچه ادرار می کرده او مؤاخذه اش کرده و چیزی تَلَکه گرفته و بساطش را جور کرده است. خلاصه پینه دوز دست به هر کاری می زده شاه صبح روز بعد آن را غدغن می کرده تا اینکه شبی باز وضعش را از هر شب جورتر می بیند و پرس و جو می کند و پینه دوز می گوید همینطور که دنبال کاری می رفتم صدای جارچی دولت را شنیدم که میرغضب می خواست و رفتم اسم نوشتم و حقوق یک هفته با یک خنجر را هم پیش گرفتم و بساطم را راه انداختم. تا اینکه برای خرج شب آخر پول کم آورده، تیغه ی خنجر را فروختم و به جایش تیغه ی چوبی وصل کردم. فردا صبح شاه به میرغضب دستور می دهد که یک نفر زندانی را جهت مجازات کردن به میدان برده و به جلاد بگوید که سرش را قطع کند و خود نیز در مراسم اعدام حاضر می شود. پینه دوز متحیر می ماند که چه کند و به شاه می گوید قربانت گردم دل من گواهی می دهد این مرد بی گناه است اما شاه بر او غضب کرده است.سپس دست به سوی آسمان برده و می گوید خداوندا من این محکوم را بی تقصیر می دانم، دیگر با توست که درباره اش حکم کنی، و دست به خنجر برده و محکم آنرا بیرون کشیده و نظری به تیغه افکنده و به شاه می گوید: تصدقت! دیدی محکوم بی گناه بود و کم مانده بود خون ناحق ریخته شود. شاه از سخن او خنده اش گرفته و انعامش می دهد و او را جزء ندیمانش می کند...
خیلی ممنون از وب سایت خوبتون وبتون خیلی عالیه موضوعاتشو متنوع ترکنین بهتره
9658
ممنونم از لطفتون و سپاس بابت حضور و همراهیتون. چشم سعی می کنم که مطالب متنوع تر باشه.