زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

پیش رخ تو ای صنم کعبه سجود می کند - هوشنگ ابتهاج


پیش رخ تو  ای صنم ! کعبه سجود می کند
در طلبِ تو آسمان، جامه کبود می کند

حسنِ ملائک و بشر، جلوه نداشت اینقدر
عکسِ تو می زند در او، حسن نمود می کند

ناز نشسته با طرب ، چهره به چهره ، لب به لب 
ادامه مطلب ...

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت - هوشنگ ابتهاج


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد 
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد 
ادامه مطلب ...

ابتهاج - شرارانگیز و طوفانی هوایی در من افتاده ست



چه غم دارد ز خاموشی درونِ شعله پروردم؟!
که صد خورشید آتش بُرده از خاکسترِ سردم

به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن!
که دشتِ آسمان دریای آتش گشته از گَردم

شرارانگیز و طوفانی، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش در این گرداب می گردم

به شوق لعل جان بخشی که درمانِ جهان با اوست
چه طوفان می کند این موجِ خون در جانِ  پُر دردم

وفاداری طریق عشقِ مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زاین راهِِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

برآر ای بذر پنهانی سر از خوابِ زمستانی!
که از هر ذرّه ی دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم... سیاووشی برآوردم...

چراغ دیده روشن کن که من چون "سایه" شب تا روز
ز خاکستر نشینِ سینه آتش وام می کردم

هوشنگ ابتهاج

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست



باز آی دلبرا! که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه! صبر کن که بر آید به کام دل
آن آرزو که در دل امّیدوار توست

هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
 

روزگاری شد و کَس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست 
ادامه مطلب ...

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم


با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلآرام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریم  
ادامه مطلب ...