زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی
زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

زندگی؛ شعری‌ست ناب، چون سروده های عاشقانه‌ی سعدی و غزلیات دلنشین مولانا

صفحه شعر و ادبیات، برگزیده ناب ترین شعرهای شعرای ایرانی

یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن - فریدون مشیری

یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن، مست است و هوشیارش کند

پیراهنی از برگ گل، از بهر یارم دوختم
از بس لطیف است آن بدن، ترسم که آزارش کند

ای آفتاب آهسته نِه، پا در حریم یار من! 
ادامه مطلب ...

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم - فریدون مشیری





تو کیستی؟! که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

 تو چیستی؟! که من از موج هر تبسم تو
 به سان قایق سرگشته، روی گردابم! 

تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟   
ادامه مطلب ...

گلچهره مپرس - فریدون مشیری





گلچهره مپرس
آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد

گلچهره مپرس
پروانه ی تو بی تو کجا رها شد

مپرس ..!
مپرس...!

مرنجان دلــت را
رها کن غمت را رها کن
مخور غم مخور غم نـــگارا

گلچهره مپرس
آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد... 


 مپرس ...!

مپرس ...!

فریدون مشیری

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی - فریدون مشیری






بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگِ اشتیاقِ دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت 
ادامه مطلب ...

باران، بوی سبزه، بوی خاک - فریدون مشیری


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آســمـان آبـی و  ابـر ســپید
برگ‌های سبز بید
عطـر نرگـس، رقـص بـاد
نغمه ی شوق پرستوهای شاد
خلـوت گـرم کبوترهای مسـت
نرم نرمک می‌رسد اینـک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خـوش به حال دانـه‌ها و سـبزه‌ها
خـوش به حال غنچـه‌های نیمـه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب ...

ای دل من! گرچه در این روزگار 
ادامه مطلب ...

گفت دانایی که گرگ خیره سر - فریدون مشیری


گفت دانایی که: "گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر"!...

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر ...

روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند 
ادامه مطلب ...

من سکوت خویش را گم کرده ام - فریدون مشیری - جادوی سکوت


من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
ای سکوت! ای مادر فریادها!
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو  راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت! ای مادر فریادها!
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من!؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من



می توان رشته ی این چنگ گسست


می توان رشته ی  این چنگ گسست
می توان کاسه ی آن تار شکست

می توان فریاد داد :
هان!  ای طبل گران!
زین پس خاموش بمان!

به چکاوک اما
نتوان گفت مخوان ..!


فریدون مشیری